چهل جمعه سقایی و دیدار در مغازه قفلفروش
مردی از اهالی بغداد اشتیاق زیادی به دیدار امام زمان در دلش پیدا شد. تصمیم گرفت چهل شب جمعه از بغداد به کاظمین برود و در صحن مطهر کاظمین سقّایی کند تا شاید توفیق زیارت حضرت نصیبش شود! این نیّت را عملی کرد تا چهل شب تمام شد؛ امّا به مقصدش نرسید.
از او نقل شده که گفته است: در عصر روز آخرین جمعه با حالی پریشان و افسرده و غمگین که چرا پس از این چهل هفته به مقصد نرسیدهام در کنار درب ورودی صحن مطهر ایستاده بودم و دستفروشها و خردهفروشها را تماشا میکردم.
در همین حال دیدم پیرزنی قدخمیده و عصابهدست آمد درحالیکه یک قفل مستعمل در دست داشت، در مقابل یک خردهفروش ایستاد و گفت: آقا ممکن است شما این قفل را از من به سه ریال بخرید؟! من به پولش نیاز دارم.
مرد خردهفروش نگاهی به قفل کرد و گفت: مادر، ارزش این قفل بیشتر از سه ریال است! چرا آن را ارزان میفروشی؟ من این قفل را به هفت ریال از شما میخرم!
پیرزن با تعجب گفت: امّا من این قفل را از اوّل بازار تا اینجا به هرکه نشان دادم گفتند: بیش از دو ریال آن را نمیخریم! و من با دو ریال حاجتم برطرف نمیشود، شما چطور آن را به هفت ریال میخرید؟
پیرمرد قفلفروش گفت: مادر، این قفل قیمتش همین است، من آن را به هفت ریال از تو میخرم و برای اینکه کاسبی هم کرده باشم یک کلید برای آن میسازم و به هشت ریال میفروشم. پیرزن خیلی خوشحال شد و هفت ریال را گرفت و رفت.
راوی داستان میگوید: من در طیّ این مراحل متوجّه شدم که سیّد نورانی و بزرگواری در کنار پیرمرد قفلفروش نشسته است. وقتی آن پیرزن رفت آن سیّد به من نگاهی کرد و بدون مقدّمه گفت: «اگر کسی دارای تقوا و صداقت و امانت و اخلاص باشد خودِ امام بهسراغ او میآید، هیچ نیازی نیست که چهل شب جمعه از بغداد به کاظمین بیاید و سقایی کند تا امام را ببیند» این را گفت و برخاست و رفت.
من تا این جمله را شنیدم متحیّر شدم که عجب! هیچکس از کار من و از نیّت من خبر نداشت. پیش خود گفتم شاید همین آقا خودِ امام بوده است، دیگر اثری از او ندیدم.
از آن مرد خردهفروش پرسیدم آیا شما این آقای سیّدی که اینجا نشسته بود را میشناسید؟ گفت: خیر نمیشناسمش او هر چند وقت یکبار اینجا میآید کنار من مینشیند و اظهار محبّت میکند و من تابهحال به این فکر نیفتادهام از او بپرسم کیست، اسمش چیست و از کجا است.
فهمیدم که او خودِ امام بوده است و بهرۀ من از زیارت جمالش بیش از این نبوده است.
تشرف پیرمرد قفلساز خدمت امام زمان(ع)
جریان اینگونه نیز نقل شده است:
یکی از علما آرزوی زیارت حضرت بقیة الله(ارواحنافداه) را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج میبرد. مدتها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه نجف مشهور است، شبهای چهارشنبه به «مسجد سهله» میرفت و به عبادت میپرداخت، تا شاید توفیق دیدار نصیبش گردد.
مدتها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چلهها نشست و ریاضتها کشید؛ اما بازهم نتیجهای نگرفت. ولی شببیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود، گاهی نوری بر دلش میتابید و حقایقی را میدید و دقایقی را میشنید.
روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان(ع) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی». به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سیوهفتم و یا سیوهشتم به او گفتند: «الان حضرت بقیةالله در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفلسازی نشستهاند، برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو!»
با اشتیاق از جا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(ع) آنجا نشستهاند و با پیرمرد گرم گرفتهاند و سخنان محبتآمیز میگویند. همینکه سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند.
در این حال، دید پیرزنی ناتوان و قدخمیده عصازنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بیعیب و سالم است، گفت: خواهرم! این قفل دو عباسی (هشت شاهی) ارزش دارد؛ زیرا پول کلید آن، بیش از ده دینار نیست، شما اگر ده دینار (دو شاهی) به من بدهید، من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمت آن خواهد بود!
پیرزن گفت: نه، به آن نیازی ندارم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید، شما را دعا میکنم.
پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم که مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی میخرم؛ زیرا در معامله دو عباسی، بیش از یک شاهی منفعتبردن بیانصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت شاهی میخرم و باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن دو عباسی است، چون من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم!
شاید پیرزن باور نمیکرد که این مرد درست میگوید، ناراحت شده بود و با خود میگفت: من خودم میگویم هیچکس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، قبول نکردند؛ زیرا کار من با ده دینار (دو شاهی) راه نمیافتد و سه شاهی پول لازم دارم.
پیرمرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید! همین که پیرزن رفت امام(ع) به من فرمودند: «آقای عزیز! این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چلهنشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردهام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را میشناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچکس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفتهای بر او نمی گذرد، مگر آنکه من به سراغ او میآیم و از او دلجویی و احوالپرسی میکنم.»
0 نظر